قصد نداشتم چیزی بنویسم چون جدیدا وقتی نمینویسم راحت ترم یا شایدم آروم تر. ولی امشب شب کنکورمه. بذارید بگم از صبح چیکارا کرم:

۵ و نیم پاشدم و حاضر شدم و رفتم بهشت زهرا. پیش بابام بودم یکم. بعد برگشتم و ساعت شده بود ۷ و نیم. پنیر و خامه خریدم. صبحانه خوردم. یکم چرخیدم توی خونه (بی هدف) و بعدش نشستم و یه سری کتابهایی که خوندنشون روز اخر کنکور صرفای برای گرفتن اعتماد به نفسه رو خوندم. اونم نه خوندن درست حسابی، تورق الکی. باز یکم چرخیدم و اهنگ گوش دادم و زنگ زدم به ریحانه و باهم تاریخ ادبیات خوندیم. ریحانه تنها کسیه که این روزا بهش زنگ میزنم. خدا نگهش داره برام دوسیتش توی سال کنکور از دستآوردام بود. برگه ها و نکته هایی که به در و دیوار اتاقم و یا به اینه چسبونده بودم رو کندم و ریختم دور. آزمونهایی که از مهر تا الان دادم رو نگا کردم و یه سریش رو گذاشتم کنار چون سفید بودن و میشد داد به کسی که استفاده کنه. بی هدف میچرخیدم مدام توی خونه و آهنگ گوش میدادم یا توی سایتا چرخ میزدم. هیچ استرسی نداشتم. ذره ای حتی. حاضر شدم و رفتم بیرون. یکم دورتر از خونه ی ما یه پارکی هست که مزار دوتا شهید گمنام اونجاست. تنها رفتم و فاتحه فرستادم و برگشتم. اونقدری هم دور نیست به خونه ما اما کفشم بد بود و الان میبینم یکی از انگشتای پام تاول زده. اگه امشب شب کنکورم نبود و تیتر رو نمیخوندم یکی از عادی ترین روزهاییه که در گذشته داشتم و حتی در آینده میتونم داشته باشم. 

الان تنها چیزی که بهش نیاز دارم دعاست. هرچند این پست اینجا میمونه و ممکنه خیلی از بازدید کننده ها پس فردا و هفته های بعد این پست رو بخونن اما دعا فقط برای شب کنکور نیست. برای زندگیه. کنکور هم بخشی از زندگیه. بخشی

شب کنکور

کنکور ,خونه ,الان
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها